سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت و تملّق روا نیست، جز در جستجوی دانش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

خاطرات اون روز با امام و شهدا ...(4)

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 92/12/5 12:48 صبح

بسم الله

 
سلام علیکم

4

خوبید ؟ خوشید ؟ سلامتید ؟ چه خبرا ؟

شرمنده بابت وقفه ای که افتاد ...گل تقدیم شما

و امــــــا در ادامه ی سری قبلی که ما هیوا خانوم رو جلو انداختیم ... : پوزخند

تو همین بحثا بودیم که من نمی خونم و تو بخون و اینا که خانومه خودشون رفتن یه نفر دیگه رو پیدا کردن شرمنده

ــ از دست تو هیـــوآ دعوا ( حس ِ از دست دادن یه فرصت طلایی رو داشتم ! )

ــ دلت می خواست خودت می رفتی زبون

ــ خوبه خوبه ! دیگه بسه الانم میشینیم همین جا گوش می کنیم ... ، قبول ؟؟؟ 

ـــ من گوش نمی کنما !

ـــ بشین !

و دعای توسل شروع شد ...

اول که پشت به پشت نشسته بودیم ولی بعد کم کم اومد پیشم ...

کنارم نشست 

و شروع کرد به تکرار کردن با کسی که بلند می خوند ... 

داشت شاخام در میومد ...

اکثرا اشتباه می گفت ولی چیزی نگفتم ...

با اینکه گاهی اطرافیان بهش تذکر میدادن اشتباه می خونی ولی باز حتی یه ذره صداشو پایین نیاورد گل تقدیم شما

سرشو تکیه داده بود به دیوار 

یه لحظه حسرت حالشو داشتم ...

دعا که تموم شد پرسید ازم که کی میریم و کجا میریم ؟

ــ ساعت 11 خوبه ؟ (ساعت حدودای ده بود ) 

ــ اووووووه تا اون موقع میخوای منو نگاه کنی !؟ چیکار می کنی مگه !؟ بلند شو بریم من حوصله ندارم !!!

به اصرار من اومدیم با هم بریم تا قبور اطراف ضریح رو ببینیم ( همسر امام (ره) و ... ) رو ببینیم و فاتحه ای بخونیم ...

براش جالب بود ...

تا اینکه سر ِ قبر ِ همسر امام (ره ) یه دفعه شروع کرد : 

بعد بگین اسلامی اسلامی 

بدبخت یه عکس ازش نذاشتن مشکوکم

جواب ندادم ...

یه گوشه ای نشستیم

رو کرد به خادم :

من میخوایم چیبس بخورم !!! بخورم ؟ گرسنمه ! هیچی نخوردم 

اصلا جواب نده چه بخوای چه نخوای می خورم !!!وااااای

خادمه مونده بود چی بگه !!! دلم سوخت براشون .. :|وااااای

یه لحظه حس کردم بچه کوچیک باهامه ! الان چیبس رو باز می کنه و آرووم مشغول خوردن میشه و منم راحت میشمجالب بود

تو همین افکار بودیم که گروه ارتش کار رو خراب کرد ...

یه دفعه یه گروه ارتشی برای رژه و ادای احترام وارد شدن ...وااااای

مهمون قرار بود بیاد مال انجمن مذاهب ( دقیقشو نمی دونم ! لو ندادن :| ) 

هیوا محو اون ها و کاراشون و دسته گلشون بود ... 

داشتن لباس هاشون رو مرتب می کردن و آماده ی تمرین می شدن ...

بلند شد 

و شروع کرد 

بلند بلند داد میزد : برادر...! برادر ... !

و مسخره می کرد ...

ـــ

ادامه ان شاءالله به لطف خدا و به شرط حیات در پست ِ بعدی ِ خاطرات اون روز با امام و شهدا ...گل تقدیم شما

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن 1 : خاطره نوشت گل نرگس ( استفاده با ذکر منبع گل تقدیم شما )

1.ن 2 : این رو بی زحمت گوش کنید ( در هیاهو ی مذاکرات این نوا و یک چای گرم میچسبه ) 

مـــذآکـــرهـــ ... 
شما می خواهید اسلحه را مقابل ملت ایران بگیرید و بگویید یا مذاکره کن با شلیک می کنم ؟!
مسئله ی مذاکره رو آمریکایی ها در هر مقطعی تکرار کرده اند و می گویند توپ در زمین ایران است 
توپ در زمین شماست 
شما هستید که باید پاسخگو باشید 
شما هستید که باید بگید مذاکره همراه با فشار و تهدید چه معنایی دارد ؟!

 


نوای حضرت آقا

ـــــ

التماس دعا 

یاعلی(ع)...




کلمات کلیدی : خاطرات اون روز با امام (ره) و شهدا

ابزار وبمستر